Farsi Poetry: Abdulraziq Faani - Curtain -with English subtitles - پرده - شعر فارسي - عبدالرازق فانی
Panjara پنجره Panjara پنجره
49.2K subscribers
183,184 views
0

 Published On Jun 26, 2021

#Persian #Poetry #Dari

Raziq Faani (Persian: رازق فانی‎) was a renowned Afghan poet and novelist from the city Kabul. He published more than ten volumes of poetry and novels in Persian. Faani was one of Afghanistan's most celebrated contemporary poets, whose work is described as mystical, compassionate, and patriotic. His poems describe the suffering of his people through decades of war, destruction, and exile. Ustad Raziq Faani was born in Barana, Kabul-Afghanistan. He received his primary and secondary education in Afghanistan and earned a master's degree in political economy from Sofia, Bulgaria in 1967. His first book of poetry, “Armaghan-e Jawani” was published in 1966. The novel "Baaraana" was published in Kabul in 1983. In 1987, he published a selection of political satire entitled “Ameer e Ba Salaheyat” (Competent director). Ustad Faani left Afghanistan with his family in 1988 for India, where they lived for nearly two years. In 1990 they arrived in the U.S. and made San Diego, California their 2nd home. His books "Payamber e Baraan", "Aber O Aaftaab", "Shikast e Shab", "Dasht Aweena wa Tasweer", "Hazrat e Eishq", and "Partaw e Khorsheed bar Deewar" are all collections of poems such as Ghazal, Nemaiee, Qaseeda, Do Baitee ha all published while he lived away from Afghanistan. Raziq Faani has one son, Jamshade Faani and 3 daughters. Ustad Faani died on 22 April 2007 from cancer at the age of 63.


خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم ها

چه شـادى ها خورد بر هم چه بازی ها شـود رسـوا

یکی خندد ز آبادی، یکی گرید ز بربادی

یکی از جان کند شـادی، یکی از دل کند غوغا

چه کاذب ها شـود صادق، چه صادق ها شـود کاذب

چه عابد ها شـود فاسـق، چه فاسـق ها شـود ملا

چه زشـتی ها شـود رنگین چه تلخی ها شـود شیرین

چه بالا ها رود پائین، چه سـفلی ها شـود علیا

عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد

و گرنه بر زمین افتد ز جـيب محتسـب مینا

شـبی در کنج تنهائی میان گریه خوابم برد

به بـزم قـدســــيان رفـتم ولی در عـالم رؤيــا

درخشـان محفلی دیدم چو بزم اختران روشـن

محمد(ص) همچو خورشـیدی نشـسـته اندر ان بالا

روان انبیاء با او، علی شـیر خدا با او

تمام اولیاء با او هـمه پاک و هـمه والا

ز خود رفتم در آن محفل تپیدم چون تن بسـمل

کَشـيدم ناله ای از دل زدم فـریاد واویلا

که ای فخـر رسـل احمد برون شـد رنج ما از حد

دلم دیگر به تنگ آمد ز بازی های این دنیا

زند غم بر دلم نشـتر ندارم صبر تا محشـر

بگو با عادل داور بگو با خالق یکـتا

چسـان بینم که نمرودی بسـوزاند خليلی را

چسـان بينم که فـرعونی بپوشـاند يد بیضا

چسـان بينم که نا مردی چراغ انجمن باشـد

چسـان بينم جوانمردی بماند بيکـس و تنها

چسـان بينم بد انديشي کند تقـليد درويشـان

چسـان بينم که ابليسك بپوشـد خرقه ي تقوا

چسـان بينم که شـهبازی بدام عنکبوت افتد

چسـان بينم که خفاشـي کند خورشـيد را اغوا

چسـان بينم که نا پاکی فریبد پاکبازان را

چسـان بينم که انسانی بخواند خوک را مولا

غريب و خانه ویرانم فـدايت این تن و جانم

مبادا نقد ايمانم رود از کف در ین سـودا

چه شـد تاثیر قرآنی چه شـد رسـم مسـلمانی

کجا شـد سـوره ي ياسـين کجا شـد آيه ي طه؟

به شـکوه چون لبم واشـد حکيم غزنه پيدا شـد

بگفتا بسـته کن دیگر دهان از شـکوه ي بيجا

عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر انداز

که دارالملک ايمان را مجـرد بیند از غوغا

به این آلوده دامانی به این آشـفته سـامانی

مزن لاف مسـلمانی مکن بیهوده این دعوا

مسـلمان مال مسـلم را به کام شـعله نسـپارد

مسـلمان خون مسـلم را نریزد در شـب یلدا

برو خود را مسـلمان کن پس فکر قرآن کن

سـفر در کشـور جان کن که بیني جلوه ي معـنا

سـنايی رفت و پنهان شـد مرا روِا پريشـان شـد

خـيال از اوج پايان شـد فـرو افتادم از بالا

نه محفل بود، نی یاران نه غمخوار گنهکاران

ز ابــر ديده ام بـاران، فـــرو باريد بي پروا

اطاقم نيمه روشـن بود کتابی چند با من بود

گشـودم گنج حافظ را که یابم گوهـر یکتا

" الا يا ايهـا السـاقي ادر کاسـاً و ناولها

که عشـق آسـان نمود اول ولی افتاد مشـکلها "

شـب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل

کجا دانـند حال ما سـبکـباران سـاحلها

بگفتا حافظ اکنون کمی از حال ميهن گوی

که ما در گوشـهء غـربت ازو دوریم منزلها

بگفتا خامه خون گرید گر آن احوال بنويسـم

به توفان مانده کشـتی ها به آتش رفته حاصلها

ز تيغ نامسـلمانان ز سـنگِ نا جوانمردان

فتاده هـر طرف سـرها شـکسـته هر طرف دلها

بگفتم چون کند مردم، بگـفـتا خود نميداني؟

" جرس فرياد مي دارد که بر بنديد محملها "



Narration: Shaheed Khatibi

show more

Share/Embed